Mayra

September 23, 2006

پاييز طلايي

پاييز طلايي
با برگهاي زرد و نارنجي
با بوي كتاب هاي نو و دفترهاي رنگارنگ
از راه مي رسد
و مرا با خود به عمق خاطراتم مي برد
به روز اول مدرسه
به دلتنگي هاي كودكانه
به گلهاي داوودي قرمز و صورتي باغچه

September 17, 2006

سريال نرگس و كلي آموزش و آگاهي

تلويزيون ايران باز هم از سر لطف و توجه بيش ازحد و اندازه به بينندگان هر شب مبادرت به پخش سريالي به نام نرگس نمود
كساني كه اين سريال را ديدند و يا مي دونند جريان از چه قراره كه هيچي
ولي براي افرادي كه اطلاعات زيادي ندارند لازم است كه بگويم اين سريال پر بيننده ايراني هر شب از شبكه سوم سيما پخش مي شد قسمت ها ي اول اين سريال چون مشكلات جوانهاي ايراني را تا حدودي به تصوير كشيده بود بيننده زيادي را جذب خود كرد ولي افسوس پس از چند قسمت كارگردان اين سريال دقيقا مثل خانم هاي كد بانو كه برايشان مهمان سر زده از راه ميرسد و شير آب را روي آبگوشت باز مي گذارند شد و شلنگ آب را به خاطر طولاني شدن سريال روي آن باز كرد
مساله ايي كه توجه مرا جلب كرد در قسمتهاي آخر اين سريال اتفاق افتاد
يك پسر جوان پس از مدتي كه در خارج از ايران زندگي مي كرد به ايران بازگشت و حال و روز درستي نداشت بعد متوجه شدند كه اين فرد مبتلا به يك بيماري است بيماري كه اين جوان مبتلا شده بود چيزي نبود به غير از ايدز
ولي اما افسوس از نظر كارگردان اين بيماري نبايد عنوان مي شد يعني كسي اسم اين بيماري را علنا به زبان نياورد
مسخره نيست به جاي آگاهي دادن و آموزش هاي لازم به جوانها از عنوان اسم يك بيماري كه همه دنيا در تلاشند به دارو و يا واكسني جهت جلوگيري از اين بيماري دست پيدا كنند روي گردان باشيم
آخه چرا
سانسور در صلاح بودن و نبودن حذف پنهان كاري تاكي و تا كجا
ديگر كشور ها بيشتر انرژي خود را در راه پيشگيري از بيماري مي گذارند وبه بچه هاي ده دوازده ساله آموزش هاي لازم را در شرايط خاص مي دهند
ولي ما نميتوانيم با توجه به شرايط چه شرايطي نمي دانم كارگردان بهتر مي داند اسم بيماري را به زبان بيا وريم و هر روز آمار مبتلايان به ايدزبيشتر و بيشتر مي شود
چه كسي جوابگو اين همه جهل و ناداني و همچنين عوارض ناشي از آن است

September 10, 2006

شركت در جشني غير منتظره






پيش از اينكه چيزي بنويسم اينو بگم كه من نه قصد توهين به مقدسات كسي رو دارم و نه دنبال بازي هاي سياسي هستم و بر اين معتقدم كه عقايد آدما قابل احترام ست
ساعت 7 غروب روز جمعه بود بايد جايي مي رفتم از قبل قول داده بودم با اينكه اطرافيان مخالف رفتن من بودند ولي من به رفتن مصر بودم نفر دومي نيز همراه من شد راه افتاديم قبل از اينكه دكمه آسانسور را بزنم از پنجره كريدور صف طولاني ماشينها ي سواري را توي لاين خروجي شهرك ديدم با خودم فكر كردم كه گره اين ترافيك سنگين كجاست ولي بي توجه گذشتم
راه افتاديم چند دقيقه اي كنار خيابون ايستاديم ولي دريغ از يه تاكسي و يا اتوبوس بعد از چند دقيقه راننده يه اتوبوسه گفت كه ميدون آزادي بسته است باز هم من طبق معمول كه سر حرف خودم پا فشاري مي كنم گفتم خب مثل هميشه كمي ترافيك سنگينه اين اداها چيه نمي رن و بسته استو
دو نفر ديگه هم به ما اضافه شدند دو نفر جديد پيشنهاد كردند تا آزادي در بست بگيريم كمي خنديديم همين موقع يه سواري از راه رسيد از ما ميدان آزادي گفتنو از اون هم سوار كردن
از خونه ما تا آزادي در روزهاي معمولي سه دقيقه طول مي كشه و در روزهاي شلوغ ده دقيقه
تا اينجا رو داشته باشيم
به محض اينكه سوار شديم پيچ خروجي شهرك به سمت آزادي رو ماشين رفت ولي هنوز پنجره آپارتمانها رو مي تونستم ببينم كه ماشين توي ترافيك گير كرد بله گير افتاديم هر بيست دقيقه يك بار ماشينا ده متر جلو ميرفتند وحشتناك بود همه راننده ها از ماشيناشون پياده شده بودند هنوز من نمي دونستم چه خبره ماشين جلوتر رفت دو تا مسافري كه همراه ما بودند تصميم گرفتند پياده به سمت ميدون راه بيفتند ولي ما پياده نشديم به هر حال دختري گفتن پسري گفتن چه معني داره دختر ساعت هشت شب توي خيابون بدون يه شير مرد راه بيفته خب پس هر بلايي سرش بياد حقشه طبق چه قانونيو تبصره اي نميدونم توي بلاد ما اينطوري ديگه
خب با اين تفاسير ما مونديم با راننده ماشين كه يك پسر حدودا بيستو دو سه ساله بود و اطلاعات اجتماعي و سياسيش اي كاش در حد صفر بود
خلاصه اونهم غر غر مي كرد ولي بي فايده بود تقريبا نزديك هاي ميدون آزادي بوديم يعني دورنماي ميدون نمايان شده بود اون شب ميدون آزادي مدينه فاضله من شده بود تازه تازه چيزايي داشت دستگيرم مي شد بله جشنه اوه من تا حالا با اين وضع تو جشن بودم واي خدا جونم من بايد الان خوشحال باشم يا ناراحت بله دوستان جشن نيمه شعبانه ميدون آزاديو بسته بودند توجه داشته باشيم كه ميدون آزادي ميدون ورودي شهر پر تردد مثل تهران توي شب تعطيلي بسته باشه تا جشن داشته باشيم ما هم جز مردم غيوري بوديم كه توي جشن شركت كرده بوديم جشن اجباري مثل همه كارهاي اجباري كه بايد بدون چون و چرا انجام بديم نميدونم آيا توي اون جمعيت كسي بود كه پرواز داشت و بايد خودشو سر ساعت به فرودگاه مي رسوند فكر نميكنم چون همه جمع شده بوديم كه توي جشن بزرگ شركت كنيم و جشن هم مهمتر از پروازو اين صحبتهاست
آيا مريضي بود كه بايد به بيمارستان مي رسيد باز هم اين چه صحبتيه پس جشن چي ميشه بره بيمارستان ولي اول بايد تو جشن شركت كنه
آيا عروس و دومادي بودند كه توي ترافيك گير كرده باشند و كلي مهمون منتظرشون باشه
فبها المراد خب اينهم جشن بزرگتر و بهتريه ديگه چقدر ايراد مي گيرين مگه مسلمون نيستين
واي خدا چقدر از دست خودم از دست مردم از دست حرص خوردم
وقت من وقت تو وقت هيچ كس پشيزي ارزش نداره دلم مي خواست همون شب از ماشين پياده بشم برم باني جشن و مغز متفكر رو پيدا كنم دستشو بگيرم و اين بي نظمي و شلوغي شهر نشون بدم و ازش بپرسم واقعا فكر اينجاشو كرده بودي شايدم از قبل ميدونسته ولي وقت من نوعي چند منه دلت خوشه ها
بلاخره ساعت نه ما به مدينه فاضله مون رسيديم دو ساعت شادي و جشن دو ساعت توي دودوترافيك دو ساعت آتش بازي دو ساعت ...

September 02, 2006

مي خوانمت اي خوب من

مي خوانمت ولي صدايي نمي شنوم دوباره صدايت مي زنم باز هم به غير از سكوت چيزي نيست به دنبال صدايت مي گردم ولي بي فايده است ديگر صدايي نيست آخ باز هم فراموش كردم كه ديگر صدايي نيست
حال چه كنم چه را جايگزين نجواهاي روزانه ات بنمايم اي از جان بهترم
مي دانم مي دانم كه برق چشمانت گوياتر از هر صدايي است ولي گوشهايم را چه كنم كه تشنه زمزمه هاي مهربانت است چشمانم به جستجو مي پردازد سعي ميكند كه با ديدن بشنود باز هم سعي ميكند ولي حلقه اشك اجازه ديدن نمي دهد ديگر چيزي پيدا نيست به غير از موج زدن قطره هاي اشك در ساحل خشك تنهاي چشمانم
خودت به من آموختي كه دريا باشم دلي به بزرگي دريا داشته باشم ولي دلي به بزرگي دريا نيز به صداي هميشگي امواج خود نياز دارد درست مثل دريا
من تشنه زمزمه هايت تشنه صداي دلنشينت هستم
مي خواهمت
با ذره ذره وجودم وجودت را مي خواهم


 
Maryam's bookshelf: read

Tempted

More of Maryam's books »
Maryam's  book recommendations, reviews, favorite quotes, book clubs, book trivia, book lists