August 27, 2007
August 18, 2007
ناگفته های من
چشمم به روزنامه روی میز می افته , چند تا کلمه می تونم بخونم . دارم تلاش می کنم که به معنا جمله برسم که صدایی به گوشم می رسه . طرف صحبت من هستم .درست متوجه شدم .
جمله ایی گفت که من خیلی زودتر از اینها منتظر شنیدنش بودم.آخه همیشه وقتی می فهمن اهل کجایی تازه مشکلاتت شروع میشه.
الان هم که خدارو شکر کم ورد زبونا نیستیم .
از خبر ساز بودنمون گفت و من هیچ علاقه ایی به ادامه بحث نداشتم ولی چاره ا یی نبود .باید ادامه می دادم .
ولی چه میگفتم .چی دارم که بگم .اصلا چرا همون هایی که خبر سازی می کنن , خودشون نمی ان جواب بدن .
یه لبخند تحویلشون دادم .یه آن متوجه شدم همه جمع با چشمای کنجکاو منتظر جواب من هستن.
یه جمله به ذهنم رسید وبلافاصله تحویل جمع دادم .جواب من براشون غیر منتظره بود .
سعی کردم به روی خودم نیارم .نمی دونم تا چه حد مو فق بودم ...
یه لبخند مسخره بعد هم فکر فکر فکر
چرا من باید جواب بدم .چرا من اینجا باید خجالت بکشم...
ازم خواستن اسم رئیس جمهور بگم...
بعد خود این حدیث مجمل بخوان
.........................................................................................
چیزای تازه , برخوردهای نو, رفتارهای جدید
و همه روی منحنی صعودی...
.................................................................................
شما تا حالا گدایی دیدید که در حین انجام شغلش , روزنامه هم بخونه؟
هر روز صبح زود سر راه من ,دختر پانزده شانزده ساله ایی نشسته قبل از اینکه من عکسای روزنامه را یخونم .او به صفحه آخر روزنامه رسیده .
البته گویا این چیزها اینجا خیلی عادی.
.................................................................................
تمام دیشب , با عزیزی بودم که هر چه زمان می گذره بیشتر به این باور می رسم که فرشته ای تمام و کمال است .
..................................................................................
تو خودت بگو با این همه دلتنگیت چیکار کنم؟
من منتظر شنیدن .بوییدن و ...هستم پس زود برگرد..
جمله ایی گفت که من خیلی زودتر از اینها منتظر شنیدنش بودم.آخه همیشه وقتی می فهمن اهل کجایی تازه مشکلاتت شروع میشه.
الان هم که خدارو شکر کم ورد زبونا نیستیم .
از خبر ساز بودنمون گفت و من هیچ علاقه ایی به ادامه بحث نداشتم ولی چاره ا یی نبود .باید ادامه می دادم .
ولی چه میگفتم .چی دارم که بگم .اصلا چرا همون هایی که خبر سازی می کنن , خودشون نمی ان جواب بدن .
یه لبخند تحویلشون دادم .یه آن متوجه شدم همه جمع با چشمای کنجکاو منتظر جواب من هستن.
یه جمله به ذهنم رسید وبلافاصله تحویل جمع دادم .جواب من براشون غیر منتظره بود .
سعی کردم به روی خودم نیارم .نمی دونم تا چه حد مو فق بودم ...
یه لبخند مسخره بعد هم فکر فکر فکر
چرا من باید جواب بدم .چرا من اینجا باید خجالت بکشم...
ازم خواستن اسم رئیس جمهور بگم...
بعد خود این حدیث مجمل بخوان
.........................................................................................
چیزای تازه , برخوردهای نو, رفتارهای جدید
و همه روی منحنی صعودی...
.................................................................................
شما تا حالا گدایی دیدید که در حین انجام شغلش , روزنامه هم بخونه؟
هر روز صبح زود سر راه من ,دختر پانزده شانزده ساله ایی نشسته قبل از اینکه من عکسای روزنامه را یخونم .او به صفحه آخر روزنامه رسیده .
البته گویا این چیزها اینجا خیلی عادی.
.................................................................................
تمام دیشب , با عزیزی بودم که هر چه زمان می گذره بیشتر به این باور می رسم که فرشته ای تمام و کمال است .
..................................................................................
تو خودت بگو با این همه دلتنگیت چیکار کنم؟
من منتظر شنیدن .بوییدن و ...هستم پس زود برگرد..